هشت روزه که ایران نیستم. اولین هشت روزه همه ی این بیست و هشت سال.
همه چیز از اینجا تا خدا با چیزهایی که با هاشون بزرگ شدم و یاد گرفتم و ارزش دونستم فرق میکنه. این چند روز خندیدم و گریه کردم . خوب بودم و بد. کار کردم و تفریح. سیر بودم و گرسنه. امیدوار شدمو ناامید. گاهی خیلی زیبا و گاهی زشت. پر استرس بودم و رو تخت ماساژ ریلکس. مقاومت کردم و تسلیم شدم. حتی خدا را حس کردم و منکر شدم . عاشق شدم و متنفر.
سخت تنهام با ابنکه همه هستند. باید بشینم و تصمیم بگیرم . بدون امید به هیچ کسی هیچ کس
اینکه مجبور شدم یه شب را برم Ningbo فقط چون بلیط Ruian گیرم نیومد . اینکه شهر فوف العاده ای بود و مستر وایز تنها مرد چینی بوده که میشد حسی بهش داشت . اینکه قدم زدن آخر شبش عالی بود و اینکه جلو س شکستم و درست مث یه زن تمام عیار ایرانی گریه کردم و غر زدم و دعوا کردم ... همه اینا را اسمش را چی بذارم ... قسمت قضا سرنوشت
بهترین گزینه برای شروع همین شهره بدون تردید