سما

سما

چشم از آسمان بر نمیدارم، چیزی در زمین چشمم را نگرفت
سما

سما

چشم از آسمان بر نمیدارم، چیزی در زمین چشمم را نگرفت

هشت روزه که ایران نیستم. اولین هشت روزه  همه ی این بیست و هشت سال.   

همه چیز از اینجا تا خدا با چیزهایی که با هاشون بزرگ شدم و یاد گرفتم و ارزش دونستم فرق میکنه. این چند روز خندیدم و گریه کردم . خوب بودم و بد. کار کردم و تفریح. سیر بودم و گرسنه. امیدوار شدمو ناامید. گاهی خیلی زیبا و گاهی زشت.  پر استرس بودم و رو تخت ماساژ ریلکس. مقاومت کردم و تسلیم شدم. حتی خدا را حس کردم و منکر شدم . عاشق شدم و متنفر.  

 سخت تنهام  با ابنکه همه هستند. باید بشینم و تصمیم بگیرم . بدون امید به هیچ کسی هیچ کس  

اینکه مجبور شدم یه شب را برم Ningbo فقط چون بلیط Ruian  گیرم نیومد . اینکه شهر فوف العاده ای بود و مستر وایز تنها  مرد چینی بوده که میشد حسی بهش داشت . اینکه قدم زدن  آخر شبش عالی بود و اینکه جلو س شکستم و درست مث یه زن تمام عیار ایرانی گریه کردم و غر زدم و دعوا کردم ... همه اینا را اسمش را چی بذارم ... قسمت  قضا سرنوشت  

 

 بهترین گزینه  برای شروع همین شهره  بدون تردید