سما

سما

چشم از آسمان بر نمیدارم، چیزی در زمین چشمم را نگرفت
سما

سما

چشم از آسمان بر نمیدارم، چیزی در زمین چشمم را نگرفت

خ ا ن و ا د ه

از وفتی یادم میاد آدم مستقلی بودم. اکثرا  کارای جانبی خونه  به من سپرده میشد. شاید سخت بود اما بد هم نبود ؛ یاد گرفتم آدما را بشناسم و با هاشون کنار بیام. با اینکه بچه چهارم هستم؛ تو خونه قبولم داشتن و همیشه باهام مشورت میشد . اعتماد به نفسم هم خوب بود. تو مدرسه تقریین همیشه شاگرد اول بودم . دانشگاه رو اما دوس نداشتم . من سراسری میخواستم و یک رشته از زیر شاخه های ریاضی . هرچند الان خوشحالم که انسانی خوندم و اگه سراسری میرفتم شهرستان احتمالا نمیتونستم درسم را تموم کنم.  تا با بچه های کانون آشنا نشده بودم دانشگاه خوب نبود. سال اول که بودم جریانی واسه داداش پیش اومد که کلا همه بهم ریختیم. سال دوم بودم مامان رو از دست دادیم :(((((  من موندم و دانشگاه و  کار پاره وقتم و  همه مسئو لیت های کاری و عاطفی خونه که اصلا آسون نبود. خونه ما کانون خانواده بود هنوز . هر عیدی مناسبتی همه جمع میشدن و من باید حواسم به همه چیز میبود. کجاها دعوت میشیم ؛ کجاها باید کادو برد ؛ کجا باید چه کرد. به کی باید سر زد. چند بسته گوشت داریم. فردا که نیستم ناهار هست واسه بقیه و ... . کارا انجام میشد اما یخ کرده بودیم . حواسم باید میبود نه فقط به آجی کوچیکه ؛ که به زندگی داغون شده بزرگه هم و گرم نگه داشتن ارتباط با خانواده داداشم و تازه عروسش و خانواده خواهر اولی هم . بزرگ شدم ؛ بیشتر از سنم.  کم کم ایرادگیری ها و بد اخلافیای بابا هم اضافه شد.  2 سال گذشت درسم تموم شد. بیکار هم شدم. بابا ازدواج کرد و زهرا با احسان آشنا شد و دانشجو شد و زندگی آجی به گ ا رفت و خودش هم و من و همه زخم هام هم...تو دور تند زندگی 2 سال بعدش من کار میکردم و زهرا کاردانی را تموم کرد و صبر آجی تموم شد و خونه را عوض کردیم باقیمانده فنا شده آجی را به خونه آوردیم. خونه ای که 2 سال بود با یه غریبه همراه شده بود دوام نیاورد.  سوا شدیم. آجی معجزه را نشونمون داد و خوب شد. زهرا واسه کارشناسی رفت شمال .واسه آجی کار پیدا کردم و با برنامه های جدید پیشرفتش را به چشم میدیدم. 

اما

من کم آوردم.از این همه حمایت کردن و حمایت نشدن خسته شدم... چند باری مهمونی های جوانونه رفتم ؛ با اینکه اینا چیزی نبود که تاییدش کنم اما محکم بودم . آنچنان خلافی نبود ؛ انگار فقط میخواستم یه ساعت هایی واسه خودم باشم... چون احساسی در بین نبود ضربه نخوردم ؛ فقط یه چیزایی را تجربه کردم که اگه برگردم هیچ وقت تجربه اش نمیکنم. حال روحیم خوب نبود و این جور مهمونی ها یا گاها سفر ها- سفرهامون همیشه جمعی بود بدون 2 نفره شدن اما بازی و دنس و نوشیدنی داشت-  یه فرار بود انگار یه گریز... بعد آدمی اومد تو زندگیم که واسم مهم شد که در گیر هم شدیم. فریبم نداد .دروغ نگفت؛ خیلی حرف میزدیم... از بچه ها کنده شدم و کمکم کرد به ارزش هام برگردم. ارزشهام که یاد آوری شد دیدم مدل ما و بودنمون خودش یه ناهنجاریه. منو میفهمید . از زندگی هم اومدیم بیرون . واسه من سخت بود چون حالا داشتم تنهای تنها میشدم. سخت گذشت. خیلی اما میدونستم دارم درست میرم و این بهم آرامش میداد. آجی برگشت که ویرانه های خونشو بسازه . زهرا اسمن با من بود اما دانشجو بود و ماهی 1-2 روز می اومد خونه . من 1 سال تنها شدم حسابی. واسه اینکه دیگه طرف هیچ  برنامه ای نرم شروع کردم واسه کنکور خوندن. زهرا نامزد شد و این سال من به درس و فکر و تهیه جهیزیه و خاله بازی های نامزدی زهرا گذشت.

92 خوب شروع شد. عروسی زهرا  بهترین روز این سال ها بود. چشمهاشون  که برق میزد و  با هم میرقصیدند واسم همه چیز بود. همه  چیز داشت قشنگ تر میشد انگار. حتی جدایی آجی و برگشتنش پیش من خوب بود. آجی آرام بود و دیگه میدونست تکلیفش چیه. 2 مورد کار واسم جور شد که پول اولیش را روز قبل عروسی که داشتم موهامو لایت میکردم دستم رسید و بعدی هم با کلی حرص و جوش 1 ماه بعدش. یه اندازه که نه بیشتر از همه این 3 سال کاری در آوردم. با اینکه فقط یک پنجمش موند و بقیه اش خرج شد راضیم. حتی 1 قرونش الکی خرج نشد . شکر... به ماشین خریدن فکر کردم اما ماشین میشد جای همه بقیه خواست هام.  عمل زیبایی هم کردم:) دانشگاه هم قبول شدم و موقعیت شغلیم تثبیت شد. زندگیم آروم و ملایم شده بود تا اینکه...



پی نوشت 1: در مورد ربط عنوان ومتن ,خواستم بنویسم من بدون اونها هیچی نیستم . خواستم بنویسم که به خانواده 13 نفریم میبالم اما ذهنم جاهایی رفت و چیز هایی نوشت که دوست داشت


پی نوشت 2: مینویسم این پاییز رو هم...




ذهن کاوی

 امروز دستی به سرم کشیده شد که مدت ها بود نداشتمش. درست 28 سال. ازت ممنونم 

 وبلاگی هست که اصلا دنبالش نمیکنم  گاهی فقط بازش میکنم تا صدای ویالونش دیونه ام کنه و چه خوب این رسالت را انجام میده ... (ماهی طلا) 

یعنی واقعا باید امتحان هم بدیم؟  

خدایا قلبم را آروم کن

نخ آخر

بسته ای که داشتم تموم شد...

دیگه نمیخرم

دیگه  نمیکشم


سکانس آخر

 غمگینم.


سرما خوردم

 حرف خوردم

  زخم خوردم.





شبگردی

دوشنبه 8 شب

شهر کتاب/ شریعتی


کافه پیانو را خریدم!!!


فک نکنم حالا حالا ها بتونم بخونمش؛ واژه هاش را بالا بیارم احیانا

اما خوبه که دارمش




باور

برتولوچی می گوید: چیزی به اسم دوست داشتن وجود خارجی ندارد، تنها اثباتِ دوست داشتن است که وجود دارد! و شمایی که ملاک تمام نتیجه گیری هایت رفتار و اعمال طرف مقابل است، و به هیچ کجایت نیست که در دل صاحب مرده ام چه می گذرد... چون دل را که نمی بینی، رفتار و اعمال را می بینی! مگر نه!؟ شما خودت در رفتار و اعمالت چه نشانه هایی نشانده ای که "دوست داشتن" را ببینم!؟ بله با شمایم! شمایی که تمام اثبات دوست داشتنت خلاصه در تلاشی ست که برای از دست رفتنم می کنی!! جالب نیست!؟... تو می دانی که بودنت چقدر مهم است و داشتن این احساس را از من دریغ می کنی، بودن من هم مهم هست!؟ چرا حس نمی کنم مهم بودنش را!؟


مردی تمام تلاشش را برای از دست رفتن ِ من می کند و کم نمی گذارد در این تلاش؛ و می گوید دوستم دارد! این خنده دارترین جوکِ جهان است! من باور کرده ام چون دوست داشته ام که باور کنم! حالا اما باور نمی کنم دیگر....!



... خلاصه؛ او دوستم ندارد

  والسلام...

fake

همه ی اینایی که هر دو به یک اندازه همدیگه رو دوست دارن، فتوشاپ اند!!!  

همه این عکس های دو نفره لب دریا بی رحمانه دروغند!!!

Date 2


در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می خورد و می تراشد.این دردها را نمی شود به کسی اظهار کرد، چون عموما عادت دارند که این دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پیش آمدهای نادر و عجیب بشمارند و اگر کسی بگوید یا بنویسد، مردم بر سبیل عقاید جاری و عقاید خودشان سعی می کنند آن را با لبخند شکاک و تمسخر آمیز تلقی بکنند، زیرا بشر هنوز چاره و دوایی برایش پیدا نکرده و تنها داروی آن فراموشی به توسط شراب و خواب مصنوعی به وسیله افیون و مواد مخدره است ولی افسوس که تاثیر این گونه داروها موقت است و به جای تسکین پس از مدتی بر شدت درد می افزاید.


هدایت