سما

سما

چشم از آسمان بر نمیدارم، چیزی در زمین چشمم را نگرفت
سما

سما

چشم از آسمان بر نمیدارم، چیزی در زمین چشمم را نگرفت

ج م ع ه

 مگر قرار نبود بیایی؟! :(

امشب میرم دانشگاه تا انصراف بدم. در این شهر و این زمانه هر چه بیشتر خودم را از هیاهو کنار بکشم بهتر است.

بیا و رو راست بگو ما میبینیم آمدنتان را؟ و میچشیم زندگی در زیر سایه تان را؟

من با همین عقل کوچکم هم میدانم چرا نمیایی؟ نمآیی چون ما هنوز خسته نشده ایم.

اگر تنها شدیم وی چت هست هنوز؛ وایبر و وب و بامبو هم.  شاید اینبار آدم جدید بهتر باشد. اصلا زیاد هم به یک نفر دل بستن خوب نیست. متاهل هستی که باش مگر میخواهی چه کار کنی....گپ دوستانه که این حرف ها را ندارد.

راستی ؛ کتاب 4 اثر از فلورانس اسکاول شین را خوانده ای؟  معنویت خونمان که پایین امده باشد کتاب بینظیری است.   اصلن جوری خدا را حس میکنید که تا به حال حس نکرده اید.

این روزها خیلی از ادم ها اسم بچه شان را poh میگذارند. خودم با همین چشمهایم دیدم که چقدر هم به فکر خوراک و لباس و حتی تفریح این عزیز جانشان هستند.مایی که بچه مان را توی جیبمان میگذاریم و پدر مادر بهتری نیستیم نسبت  به قدیمتر ها....

بعضی چیزها درگوشی تر است آقا... س ر و ش هم مرد خوبی است. دقت که میکنی  شاید هم دروغگو نیست. ما کار جهان را زیادی دست بالا گرفته بودیم . وقتی هر کسی میتواند تدبر کند و با کتاب موجود به فهم جدید برسد خب خوب است دیگر. مگر شک داریم که پیامبر هم انسان بود و تازه امی. ما که هر کدام ماشالله فوق لیسانس و دکترا داریم....

توصیه میکنم جلسات عرفان کیهانی را بگذرانید. عجیب پیوند میگیرید با کل هستی. فقط اینکه یادتان نمیدهند سر و ته هستی به کجا بند است. ان هم چندان اهمیتی ندارد...یا مثلا نارانی ( اسمش را  بلد نیستم) .انصافا این دیگر جلسات خوبیست. رو شخصیت فرد کار میکند توپ. فقط اینکه مربی تو در حد خودت میفهمد . اشکال ندارد خب ... ما خوب بلدیم برای یکدیگر نسخه بپیچیم.


میبینی ما هنوز خیلی چیزها داریم که به آن چنگ بزنیم. 

اما راستی چرا خوشحال نیستیم ؟؟!!

من دعای " ثبت قلبی" را نه برای عبادت که از ترس, هر روز؛ نه هر وعده زمزمه میکنم. من میترسم که لابلای مردم ، که لابلای این همه هیاهم گم شوم. [کاش میدانستی که این روزه ها زمزمه دیگری هم دارم برای تو]


من خسته ام ...

باور نمیکنم که غایبی وقتی دلم غم گرفته ام را میشناسی. 


کاش بیایی !








Appointed Day

اگر بیایی حال همه ما خوب میشود /خودمان هم/ زلال میشویم ارباب

راستی این جمعه کجا بودی ؟!!



*اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج*

بالحجّة


چقدر خوب شد، آری، نگاهتان به من افتاد

 همان دقیقه که چشمم، درست، کنجِ گوهرشاد

 بدون وقفه به باران، امانِ گریه نمی داد

هزار تکه شد این من، به لطفِ آینه هایت

 چنان که باید و شاید، غزل غزل نشدم مست

که دست من به ضریحت، در این سفر نرسیده ست

من این نگاهِ عوامانه را نمی دهم از دست

اجازه هست بیفتم شبیه سایه به پایت؟


<برقعی>

بی انصاف نباش!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

من/ او :(

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

پادشاه فصل ها پاییز

و اما پاییز ... 

 

پاییز دوس داشتنی من تموم شد. 

 

همین 

خ ا ن و ا د ه

از وفتی یادم میاد آدم مستقلی بودم. اکثرا  کارای جانبی خونه  به من سپرده میشد. شاید سخت بود اما بد هم نبود ؛ یاد گرفتم آدما را بشناسم و با هاشون کنار بیام. با اینکه بچه چهارم هستم؛ تو خونه قبولم داشتن و همیشه باهام مشورت میشد . اعتماد به نفسم هم خوب بود. تو مدرسه تقریین همیشه شاگرد اول بودم . دانشگاه رو اما دوس نداشتم . من سراسری میخواستم و یک رشته از زیر شاخه های ریاضی . هرچند الان خوشحالم که انسانی خوندم و اگه سراسری میرفتم شهرستان احتمالا نمیتونستم درسم را تموم کنم.  تا با بچه های کانون آشنا نشده بودم دانشگاه خوب نبود. سال اول که بودم جریانی واسه داداش پیش اومد که کلا همه بهم ریختیم. سال دوم بودم مامان رو از دست دادیم :(((((  من موندم و دانشگاه و  کار پاره وقتم و  همه مسئو لیت های کاری و عاطفی خونه که اصلا آسون نبود. خونه ما کانون خانواده بود هنوز . هر عیدی مناسبتی همه جمع میشدن و من باید حواسم به همه چیز میبود. کجاها دعوت میشیم ؛ کجاها باید کادو برد ؛ کجا باید چه کرد. به کی باید سر زد. چند بسته گوشت داریم. فردا که نیستم ناهار هست واسه بقیه و ... . کارا انجام میشد اما یخ کرده بودیم . حواسم باید میبود نه فقط به آجی کوچیکه ؛ که به زندگی داغون شده بزرگه هم و گرم نگه داشتن ارتباط با خانواده داداشم و تازه عروسش و خانواده خواهر اولی هم . بزرگ شدم ؛ بیشتر از سنم.  کم کم ایرادگیری ها و بد اخلافیای بابا هم اضافه شد.  2 سال گذشت درسم تموم شد. بیکار هم شدم. بابا ازدواج کرد و زهرا با احسان آشنا شد و دانشجو شد و زندگی آجی به گ ا رفت و خودش هم و من و همه زخم هام هم...تو دور تند زندگی 2 سال بعدش من کار میکردم و زهرا کاردانی را تموم کرد و صبر آجی تموم شد و خونه را عوض کردیم باقیمانده فنا شده آجی را به خونه آوردیم. خونه ای که 2 سال بود با یه غریبه همراه شده بود دوام نیاورد.  سوا شدیم. آجی معجزه را نشونمون داد و خوب شد. زهرا واسه کارشناسی رفت شمال .واسه آجی کار پیدا کردم و با برنامه های جدید پیشرفتش را به چشم میدیدم. 

اما

من کم آوردم.از این همه حمایت کردن و حمایت نشدن خسته شدم... چند باری مهمونی های جوانونه رفتم ؛ با اینکه اینا چیزی نبود که تاییدش کنم اما محکم بودم . آنچنان خلافی نبود ؛ انگار فقط میخواستم یه ساعت هایی واسه خودم باشم... چون احساسی در بین نبود ضربه نخوردم ؛ فقط یه چیزایی را تجربه کردم که اگه برگردم هیچ وقت تجربه اش نمیکنم. حال روحیم خوب نبود و این جور مهمونی ها یا گاها سفر ها- سفرهامون همیشه جمعی بود بدون 2 نفره شدن اما بازی و دنس و نوشیدنی داشت-  یه فرار بود انگار یه گریز... بعد آدمی اومد تو زندگیم که واسم مهم شد که در گیر هم شدیم. فریبم نداد .دروغ نگفت؛ خیلی حرف میزدیم... از بچه ها کنده شدم و کمکم کرد به ارزش هام برگردم. ارزشهام که یاد آوری شد دیدم مدل ما و بودنمون خودش یه ناهنجاریه. منو میفهمید . از زندگی هم اومدیم بیرون . واسه من سخت بود چون حالا داشتم تنهای تنها میشدم. سخت گذشت. خیلی اما میدونستم دارم درست میرم و این بهم آرامش میداد. آجی برگشت که ویرانه های خونشو بسازه . زهرا اسمن با من بود اما دانشجو بود و ماهی 1-2 روز می اومد خونه . من 1 سال تنها شدم حسابی. واسه اینکه دیگه طرف هیچ  برنامه ای نرم شروع کردم واسه کنکور خوندن. زهرا نامزد شد و این سال من به درس و فکر و تهیه جهیزیه و خاله بازی های نامزدی زهرا گذشت.

92 خوب شروع شد. عروسی زهرا  بهترین روز این سال ها بود. چشمهاشون  که برق میزد و  با هم میرقصیدند واسم همه چیز بود. همه  چیز داشت قشنگ تر میشد انگار. حتی جدایی آجی و برگشتنش پیش من خوب بود. آجی آرام بود و دیگه میدونست تکلیفش چیه. 2 مورد کار واسم جور شد که پول اولیش را روز قبل عروسی که داشتم موهامو لایت میکردم دستم رسید و بعدی هم با کلی حرص و جوش 1 ماه بعدش. یه اندازه که نه بیشتر از همه این 3 سال کاری در آوردم. با اینکه فقط یک پنجمش موند و بقیه اش خرج شد راضیم. حتی 1 قرونش الکی خرج نشد . شکر... به ماشین خریدن فکر کردم اما ماشین میشد جای همه بقیه خواست هام.  عمل زیبایی هم کردم:) دانشگاه هم قبول شدم و موقعیت شغلیم تثبیت شد. زندگیم آروم و ملایم شده بود تا اینکه...



پی نوشت 1: در مورد ربط عنوان ومتن ,خواستم بنویسم من بدون اونها هیچی نیستم . خواستم بنویسم که به خانواده 13 نفریم میبالم اما ذهنم جاهایی رفت و چیز هایی نوشت که دوست داشت


پی نوشت 2: مینویسم این پاییز رو هم...




ذهن کاوی

 امروز دستی به سرم کشیده شد که مدت ها بود نداشتمش. درست 28 سال. ازت ممنونم 

 وبلاگی هست که اصلا دنبالش نمیکنم  گاهی فقط بازش میکنم تا صدای ویالونش دیونه ام کنه و چه خوب این رسالت را انجام میده ... (ماهی طلا) 

یعنی واقعا باید امتحان هم بدیم؟  

خدایا قلبم را آروم کن

نخ آخر

بسته ای که داشتم تموم شد...

دیگه نمیخرم

دیگه  نمیکشم


سکانس آخر

 غمگینم.


سرما خوردم

 حرف خوردم

  زخم خوردم.